چندان به تماشایش برنشستیم که بامدادی دیگر برآمد و بهاری دیگر از چشم اندازهای بی برگشت در رسید از عشق تن جامهای ساختیم روئینه نبردی پرداختیم که حنظل انتظار بر ما گوارا آمد ای آفتاب که برنیامدنت شب را جاودانه میسازد بر من بتاب پیش از آنکه در تاریکی ی خود گم شوم . ...
در خواب های کودکی ام هر شب طنین سوت قطاری از ایستگاه می گذرد دنباله ی قطار انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد انگار بیش از هزار پنجره دارد و در تمام پنجره هایش تنهای تویی که دست تکان می دهی آنگاه در چارچوب پنجره ها شب شعله می کشد با دود گیسوان تو در باد در امتداد راه مه آلود در دود دود دود ... ...
پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو از خستگی روز همین خواب پر از راز کافیست مرا، ای همه ی خواسته ها تو دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو آزادگی و شیفتگی مرز ندارد حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟ دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست ...