تجربه ی من

ساعت ها

از وقتی رفتی ساعت ها خیلی نامرد شده اند هر لحظه به رخم میکشند ثانیه ثانیه نبودنت را ...
14 مرداد 1391

از "کریستین بوبن"

می‌توان در ازدواجی، ده سال مجرد بود. می‌توان ساعت‌ها بدون بیان کلمه‌ای صحبت کرد. می‌توان با تمام دنیا خوابید و باکره بود! کریستین بوبن ...
14 مرداد 1391

از "نیکی فیروزکوهی"

دلم تنگ است برای خانه پدری برای گلدان‌هایشمعدانی کنار حوض برای بوی زعفرانشله زرد های نذری برای باغبان پیرکه پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید برای قرمزی و شیرینی‌یک قاچ هندوانه برای خواب رویپشت بام, یک شب پر ستاره برای پریدن ازروی جوب برای ایستادن درصف نانوایی   برای خوردن یکاستکان کمر باریک چایی برای قند پهلویش برای پنیر و گردویش برای بوی نمناکخاک کوچه پس کوچه برایِ هیاهویِبچه‌ها پشت دیوار هر خونه خانه پدری یک بهانهبود دلم برای کودکی‌هایم دلم برای نیمهی گم شده ام دلم برای خودمتنگ شده   نیکی فیروزکوهی ...
13 مرداد 1391

از "سید علی صالحی"

با هق هق بسیار این بی امان هیچ ستاره ای از سفرهای دور دنیا به آسمان برنمی گردد. دارم خودم را تکرار می کنم، اصلا بیا معامله را تمام کن! چقدر باید ببوسمت تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟ تا هق هق این همه... تمام؟! سید علی صالحی ...
12 مرداد 1391

مثل یک مسافر از"نیکی‌ فیروزکوهی"

مثل یک مسافر پیشانی ات را می‌‌بوسد به امیدِ دیداریمیگوید و می‌‌رود ناگهان در خم یککوچه گمش میکنی‌ ناگهان خودت رادر گرگ و میشِ یک شهر ، مثل یک غریبه ، گم میکنی‌ ناگهان هیچ چیزپیدا نیست هیچ چیز جز تبسمی که لحظهبه لحظه ناپدید میشود جز آدمی‌ که درخودش قطره قطره آب می‌‌شود جز خاطره ی یکشب و یک تخت آغشته به بویِبوسه و آغوش و تنباکو     نیکی‌ فیروزکوهی ...
12 مرداد 1391

از "شمس لنگرودی"

چه چیزهای ساده یی که آدمی از یاد می برد می بینی ! دنیا زیباست محبوب من نمی دانستیم برای نشستن زندگی در کنارمان چهارپایه ای نداریم. شمس لنگرودی ...
12 مرداد 1391

از "اعظم ایرانشاهی"

دکتر می گوید دهانت را باز کن. می گوید این طوری نه، گنده باز کن! باید دندان عقلت را بکشی. به این فکر می کنم که تو، چقدر شبیه بودی به این دندان عقلی که دکتر می گوید. پوسیدگی نداشتی ولی سیستم من را ریخته بودی به هم و جای بقیه را تنگ کرده بودی دندانم مقاومت می کند، لثه ام هم. نمی خواهند از هم جدا شوند، بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی... . ..... ..... اشکم می ریزد از گوشه چشمم. دکتر می پرسد خوبی؟ با سر اشاره می کنم که یعنی آره، می گوید: نباید درد داشته باشه با اون هم ه آمپول بی حسی. دهمین گاز استریلی است که چپانده ام توی دهنم، خونش بند بیا نیست. دست هایم شده اند یک تکه یخ، سرم داغ است، گیج می رود و درد می کند، دها...
12 مرداد 1391

از "داستایوفسکی"

ما همیشه فقط حرف میزنیم، اما پای عمل که میرسد، به خودمان هیچ تکانی نمی دهیم از انسانیت دَم می زنیم، اما از قهرمانی کردن و کارهای بزرگ عاجزیم داستایوفسکی ...
12 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد