تجربه ی من

کسی‌ چه می‌داند ؟ از "نیکی فیروزکوهی"

ک سی‌ چه می‌داند؟ شاید فردا روزییکی‌ شعر‌هایِ مرا برایت خواند و آنروز آنروزِ خوب خواهی‌ فهمید چقدر دوستت داشت چقدر دل‌ بسته چقدر وابسته بود خواهی‌ فهمید کارینمی‌توان کرد با هزاران سوالِ بی‌ جواب جز انتظار ...فقط انتظار ... انتظار خواهی‌ فهمید زمانعشق را کم نمیکند زمان طاقتِ آدمرا کم می‌کند یکی‌ شعر‌هایِمرا برایت می‌خواند و تو خواهی‌ فهمیدهرگز برای بازگشت برایِ دوست داشتن برایِ دوباره عاشقشدن دیر نیست برمیگردی و یکی از شعر‌هایمرا برایش میخوانی‌کسی‌ چه می‌داند ؟ شاید فردا روزییکی‌ شعر‌هایِ مرا برایت خواند و آنروز آنروزِ خوب ...
2 شهريور 1391

چه زود.... چه زود...

چه زود از یاد میروند خاطره ها چه زود فراموش میشوند انسانهایی که پرند از عشق ما چه زود رنگ افسانه به خود میگیرد عشق و چه بی انصاف بودیم ما که به آیدا خرده گرفتیم که چطور بی او زنده ماند.... ...
1 شهريور 1391

من مرده‌ام از "گروس عبدالملکیان"

منمرده‌ام و این را فقط من می‌دانم و تو تو که چای را تنها در استکان خودت می‌ریزی خسته‌تر از آنم که بنشینم به خیابان می‌روم با دوستانم دست می‌دهم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است گیرم کلید را در قفل چرخاندی دلت بازنخواهد شد ! می‌دانم من مرده‌ام و این را فقط من می‌دانم و تو که دیگر روزنامه‌ها را با صدای بلند نمی‌خوانی نمی‌خوانی و این سکوت مرا دیوانه کرده است آنقدر که گاهی دلم می‌خواهد مورچه‌ای شوم تا در گلوی نی‌لبکی خانه بسازم و باد نت‌ها را به خانه‌ام بیاورد یا مرا از سیاهی سنگ‌فرش خیابان بردارد بگذارد روی پیراهن سفید تو که می‌دانم باز هم مرا پرت می‌کنی لابه‌لای همین سطرها لابه‌لای همین روزها این روزه...
1 شهريور 1391

دست ها و عکس از "نیکی فیروزکوهی"

دست‌هایم را درجیب‌هایم فرو می‌برم   و عکس میگیرم هیچکس نخواهد فهمید از پشت عینکِ بزرگِسیاهم با چه تردیدی دنیایِ بزرگِ سیاهمان را تماشا می‌کنم بگذار‌ هیچکس نفهمدمن چه می‌‌کشم بگذار هیچکس نفهمدما چه می‌کشیم آدم ها ظاهر آسوده رابیشتر دوست دارند تا آسودگیِ خاطررا دست‌هایت را درجیب‌هایت فرو کن بگذار آدم‌ها ازباور‌های خودشان عکس بگیرند   ((آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ، يک نفر در آب دارد می سپارد جان...نیما یوشیج....))     نیکی‌ فیروزکوهی ...
31 مرداد 1391

صدایم کن از "نیکی فیروزکوهی"

صدایم کن   دلم برایِ هم آغوشیِصمیمی‌ِ تنها یمان برایِ نوازش برایِ صدا کردن‌هایِتو برایِ حرف‌هایِخوب تنگ شده صدایم کن! دلم برایِ دوستداشتن‌هایِ بی‌ انتها برایِ شب‌های تاصبح ... بدونِ خواب برایِ خودم برای خودت پنجره‌ها و مهتاب تنگ شده صدایم کن !     نیکی‌ فیروزکوهی ...
31 مرداد 1391

از "ساموئل بكت"

لحظه اي مي رسد كه آدم از همه چيز دست مي كشد چون عاقلانه ترين كار همين است! مالون مي ميرد ساموئل بكت ...
18 مرداد 1391

کوچه از "فریدون مشیری"

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد : تو به من گفتي از ...
15 مرداد 1391

هیچ کس از " نیکی فیروزکوهی"

هنوز در هیچ بودنیتعادل   و در هیچ ماندنیتداوم ندیده ام   همگان زود ترکمی کنند   زود هیچکس می شویم   و تنها جا می مانیم     نیکی فیروزکوهی ...
14 مرداد 1391

آتش

تومرا میبوسی و من از چرتم بیدار میشوم چه حس زیبایی‌... در آغوشت میگیرم سفت..پهلو به پهلو... تو را نگاه می‌کنم تو هم مرا چشمدر چشم خیره ایم بهم غلط می‌زنیم و تو میائی‌ روی من چه حس خوبی‌ ‌ست، حس داشتن تو می‌گویمت که ای کاش مال من بمانی تو میگوی خسته میشوی، از من از من بهتر را پیدا میکنی‌ و من ساکت، به آینده نگاه می‌کنم چطور میشود تو را دوست نداشت آن چشمان بزرگ و شیطنت آلودت آن خند‌ه های دیوانه وار و کننده ات... می‌گویم: نه، این طور نیست تو میخندی...انگار میدانی ک دروغ است اما نیست...باور کن هم را میبوسیم نوازش می‌کنیم اما فکر من اینجا نیست من به چند ساعت دیگر فکر می‌کنم که چطور با حسرت، خاطرات الان را مرور می‌کنم ای کاش ساعت، ...
14 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد