تجربه ی من

آتش

1391/5/14 13:41
نویسنده : فرگل
37 بازدید
اشتراک گذاری


تومرا میبوسی و من از چرتم بیدار میشوم
چه حس زیبایی‌...
در آغوشت میگیرم
سفت..پهلو به پهلو...
تو را نگاه می‌کنم
تو هم مرا

چشمدر چشم خیره ایم بهم
غلط می‌زنیم و تو میائی‌ روی من
چه حس خوبی‌ ‌ست، حس داشتن تو
می‌گویمت که ای کاش مال من بمانی
تو میگوی خسته میشوی، از من
از من بهتر را پیدا میکنی‌
و من ساکت، به آینده نگاه می‌کنم
چطور میشود تو را دوست نداشت
آن چشمان بزرگ و شیطنت آلودت
آن خند‌ه های دیوانه وار و کننده ات...
می‌گویم: نه، این طور نیست
تو میخندی...انگار میدانی ک دروغ است
اما نیست...باور کن
هم را میبوسیم
نوازش می‌کنیم
اما فکر من اینجا نیست
من به چند ساعت دیگر فکر می‌کنم
که چطور با حسرت، خاطرات الان را مرور می‌کنم
ای کاش ساعت، می‌‌ایستاد
ها‌ها ها، تو میخندی
از این کلیشه ای‌‌‌ تر پیدا نکردی؟، تو می‌گویی
اما من حسش می‌کنم
می‌پرسی‌: عاشقمی؟
 اینقدر دوستت دارم که از چند دقیقه ای‌‌‌ پیش
به حسرت چند ساعت دیگر، فکر می‌کردم
وای خدای من باز هم تو میخندی و دنیایم "شیک" میشود
ادامه میدهیم...ولی‌‌ ای کاش همین گونه میمانستیم
اما سبک انسان‌ها این گونه نیست
داغ می‌شویم
ضربان قلبمان تند میشود
ناگهان سرعت همه چیز افزایش می‌یابد
و من نمیخواهم
ای داد و بیداد
من نمیخواهم
اما چه کنم دیگر کار از کار گذشته است
و ما "داغ" ایم.
.
.
.
به ساعت که خیره میشوم چند ساعتی گذشته است.
دیگر وقت خداحافظیست
از همین الان میدانم ک چگونه خودم رو دشنام میدهم که چرا قدر این چند ساعت را خوبندانستم
چرا "ال و بل" نکردم
چرا همه اش به "داغی" گذشت
هر بار همینطور است
نمیدانم تو چطور فکر میکنی‌
اما من این گونه ام
کاش تصویر خراب جنس من در جامعه اجازه میداد گاهی به "من" نگاه کنی‌
من نیز غرق در احساساتم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد