از " آرش شفاعی"
هرشب
مردهای به خوابم میآيد
و از خودكشی منصرفم میكند
از جبر و اختيار میپرسم
پيرمردی با صدایی پوسيده فریاد میزند :
«اينها بهانهست، بيچاره!»
به آزادی فکر میکنم
جوانی كلاهش را میکشد روی سوراخ پيشانیاش
و خونخندهاش توی صورتم میپاشد
به تنهایی دستهایم خیره میشوم
دختری كه رگش را زده، در چشمهايم زل میزند :
«زنده بمان
و به چنگش بیاور!»
آرش شفاعی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی